جثه ریزی داشت. مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرفها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند آن هم در جبهه و جنگ. از روزی که او به اردوگاه تخریبآمداتفاقات عجیبی رخ داد. لباس هاینیروهایی که از تخریب برگشته بودن خاکی بود و در کنار ساک هایشان قرار داشت، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرفغذایبچههاهردوسهتادسته،نیمههایشبخودبهخودشسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلویچادرقرا داشت... او که از همه کوچکتر و شوختر بود ، وقتی این اتفاقات جالب را می دید، میخندید و میگفت: ـ بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا رامیشوره؟و گاهی میگفت:
یکی از بچهها با گریهگفت: ـ بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد ... او زورو بود . او زوروگردان بود . من یک شب او را دیدم که مشغول شستن لباس های بچه ها بود وقتی من او را دید خیلی جا خوردم . و به من قسم داد که به کسی نگم.